شب من پنجره ای بی فردا
روز من قصه ی تنهایی ها
مانده در خاک و اسیر ساحل
ماهی ام ماهی دور از دریا
هیچ کس با دل آواره ی من
لحظه ای همدم و همراه نبود
هیچ شهری به من سرگردون
در دروازه ی خود را نگشود
پای من خسته از این رفتن بود
قصه ام قصه ی دل کندن بود
دل به هرکس که سپردم دیدم
راهش افسوس جدا از من بود
صخره ویران نشود از باران
گریه هم عقده ی دل را نگشود
آخر قصه ی من مثل همه
گم شدن در نفس باد نبود
می روم بی خبر از آخر راه
همچنان مثل همیشه تنهام
تنها بودن توی یه راه بهتر از رفیق نیمه راه داشتنه
سلام
با حال بود ممنون یه فکرهایی تو ذهنم متولد کرد
وقتی داشتم شعرو میخوندم با خودم فکر کردم این شعره واقعا راجع به زندگیه توئه.
امروز صبحی که باز به هم ریخته بودم به دلایلی که بعدا بهت می گم یک نفر اس ام اس داد که: هر گاه در زندگی نا امید شدی به این فکر کن که تاریکترین لحظه ی شب نزدیک ترین زمان طلوع خورشید است.
سلام قشنگ بود
مطالب خودت هم مثل همیشه عالی بود
موفق باشی
سلام
چرا وبلاگتو حذف کردی؟
سلام
خوب پس خدا رو شکر شعر مال قبلا بوده..............
این شعری که گذاشتی خیلی عالیه....
موفق باشی.
التماس دعا