با آشفتگی به ساعت مچیش نگاه کرد
وااااااااااای....
دید هنوز دو سااااااعت دیگه تا وقت قرارش مونده
فک کرد شاید ساعتش داره بهش دروغ می گه
از یکی دیگه ساعت پرسید، ولی اون یکی دیگه هم همون رو گفت
از 40 نفر دیگه هم پرسید و همه توی بیان حرف دروغ راست می گفتند !!!
و در طی 10 سال از هر کی که ساعت پرسید، دید هنوزم دو ساعت به وقت دیدار مونده...
از خواب پرید
خوشبختانه دو ساعت هنوز به وقت دیدار با دختر مورد علاقه اش مونده بود ....
بی تو نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش معکوس ستاره ها تسکینم...
چرا صدایم کردی؟
چرا؟؟؟؟
حسین پناهی
دقیقه ها همچنان می گذرند و من در انتظار خبری از او
ثانیه شمار ساعت اتاق در حرکت و چشمانم خیره به آن
بغضی همراه با حسرتی غریب درون گلویم رخنه کرده
ای کاش او با آمدنش این بغض را بشکند...
ای کاش با صدای دلنشینش این خستگی را برباید...
در این شب مقدس با غم دلتنگیش چه کنم؟
زبانم قاصر از بیان این همه غصه
چشمانم دگر یارای دیدن عقربک های ساعت را ندارد
امشب شب عاشقان است, با امیدی محبوس از او مینویسم...
ای کاش امشب بیاید و سکوت تنهاییم را بشکند
و شکاف جدایی را مملو از بودن و محبت نماید...
اما او نیامد و نیامدنش بر وسعت غصه ام افزود...
نفس در سینه ام حبس و به بغضی عمیق تبدیل شد
بغضی که درمانش تنها, دیدن و نوازش اوست...
می نویسم تا اگر روزی نوشته ام به دستش رسید
بداند که چقدر دوستش داشتم...سوختم و دم بر نزدم...
روزی که دگر نیستم تا با درخشش عشقش تازه شوم...
رضا-25/11/1384
روز والنتاین
پی نوشت: اگر میتوانستم مجازاتت کنم ازتو می خواستم همانقدر که تو را دوست می دارم مرا دوست داشته باشی تا بفهمی که چه زجری می کشم.
ای کاش پروانه بودم...
بر فراز شاخ و برگ درخت آشنایی پرواز می کردم
و در آن دشت به درخت ساج معنای عشق می آموختم...!
و احساس اقاقی را برایش فاش می کردم...
دلم می خواست زندگی را از دید یک قناری دنبال کنم
و همانند او رسم مهر و عشق را بانگ زنم
تا ساج بداند که اقاقی شیفته ی اوست
و اسرار محرمانه ی عشق را به قناری بگویم...
و به کمک باد صبا بوته های علف هرز دروغ زن را
که اقاقی را با تلبیس محو خود کرده, پراکنده سازم
و شاهد تضرع آن علف هرز کانا در برابر باد صبا باشم.
تا بر رخسار دشت زیبا عطر مهربانی و یکرنگی بنشیند...
ای کاش پروانه می توانست خود را درون آن ساج زیبا حس کند
و دل انگیزی دشتستان را چند برابر جلوه دهد
و باد صبا ازراهی دور به کمک پروانه بشتابد
تا اقاقی آرزوی عشق بازی با درخت ساج را به گور نبرد...
رضا- زمستان 1382
پی نوشت: اینو حدود ۶سال پیش نوشتم.خیلی برام جذابیت داره.
در مرز یک رویا
درون آغوشش
شب را به صبح رساندم
انتظاری گمشده بود
که درون یک رویا
نمایان شده بود...
در مرداب چشمانش غرق بودم
گرمی وجودش
سردی درونم را پس می زد
انعکاس صدایش
با طنین دلنواز
سکوت تنهاییم را می شکست
اما حیف رویایی بیش نبود
که پس از مهتاب
با نوازش خورشید در هم شکست
زیبایی آن احساس
بسان نسیمی دل انگیز
درون رگ هایم می وزید
"ای کاش آن شب به صبح نمی رسید..."
رضا-16/10/1388
کودکی خسته با پاهایی کوچک
در خیابانی تاریک در انتظار کمک خزان ره می سپرد...
دخترک چه می خواست؟
نگاهی از محبت یا ترانه ای از امید؟
ویا تکه نانی برای زنده ماندن....؟
در آن سرمای خاموش به جای نجواهای کودکانه به دنبال کدامین مسیر؟
نامش را پرسیدم
تبسمی بر چهره اش پدیدار گشت
شادی کودکانه اش در برق چشمانش نمایان بود
چهره اش پر از رهایی...
با نگاهی معصوم دست یاری دراز نمود
غربت چشمانش و سردی دستانش هر بغضی را می شکست...
رضا- ۲۰/۱۰/۱۳۸۸
سلام
حدود یه سال و نیم از تاسیس این وبلاگ میگذره. گفتم یه بیوگرافی ادبی از خودم بگم.
البته منو ببخشید.باید زودتر از اینها این پست رو می دادم.
من سیدرضا طباطبایی, متولد فروردین1366 در بیمارستان مادران تهران هستم.
از کودکی به ادبیات علاقه داشتم که 10 ساله بودم که به نوشتن خاطراتم پرداختم و در این حین داستان های کوتاه(متناسب با سنم) مینوشتم.در 11 سالگی با نوشتن یک رمان کودکانه در مسابقات داستان نویسی دانش آموزان دبستانی منطقه6 تهران,رتبه دوم رو آوردم. تشویق های مادرم باعث میشد بیشتر بخونم و بیشتر بنویسم. یادم میاد از 4 سالگی ام مادرم با خریدن کتاب های داستان و شعر منو تشویق میکرد.
ادامه ی بیوگرافی رو در ادامه ی مطلب بخونید...
پس از دلتنگی باغچه
اسیر درخشش آسمان شدم
و چه زیبا بود
معشوق در کنارم...
مرا صدا می زد
چه عاشقانه...
درون رگ هایم پر از یادش
سکوتم را فریاد زد
دلتنگی هایم را می ربود
عطر یاس بر در خانه اش
آسمان برایش می گریست
و دستهایش در دستانم بود...
به خوابی فرو رفتم
رویاهایم رنگی تازه گرفتند
از برکت وجودش
سرشار از بودن شدم...
رضا 1388/10/15
::یا حسین::
یادته چه ساده همدیگه رو دوست داشتیم؟ یادته وقتی دلم می گرفت‚بهت پناه میوردم; تو آرومم میکردی. وقتی با تو بودم دیگه هیچی نمیتونست ناراحتم کنه.
چی شد؟چرا؟ کی این فاصله رو بینمون انداخت؟
یادته اولین قرار روی پل هوایی صنعت همدیگه رو دیدیم؟وقتی دیدمت قشنگترین احساس زندگیمو داشتم. بعداز تو هیچکس نتونست این احساسو بهم هدیه کنه.
پارک قورباغه(ایران زمین): صدای خنده هامون در حالیکه روی نیمکت کنار حوض نشستیم و داریم چیپس می خوریم‚ گوشمو پر می کنه.
سه سال گذشت‚ انگار دیروز بود...
یه پسر و دختر تنها که عاشق سادگی همن روی اون نیمکت پرخاطره تو چشای هم زل زدن و از همدیگه میگن.
پارک فدک: بوته ی بلندی که کنارش عکس انداختیم‚ صدام می کنه. ازم سراغ تو رو می گیره.
بهش چی بگم؟ زبونم گرفته. با اشکام جوابشو دادم.
حتی آسمونم امروز گرفته.انگار اونم از حالم خبر داره.
سینما قدس(ایران زمین): یه پسر و دختر که دقایقی از سانس فیلم تله جا موندن‚ آخرین ردیف سالن سینما نشستن.
یه ماه مونده به تولد پسره. کادوی تولد پسره تو کیف دختر خودنمایی میکنه.تولد پسر تو عیده. یه ماه زودتر کادوشو آماده کرده چون می ترسه تو عید نتونه ببینش.
وقتی پسر کادوشو میگیره پر از عشق میشه. باورش نمیشه دختر انقدر به فکرشه و دوسش داره.
اون دو نفر عاشقانه همدیگه رو دوست داشتن.اما اون همه عشق چی شد؟؟؟........
اومده بودم که پیدات کنم و برای آخرین بار ببینمت.فقط نگات کنم.برای آخرین بار نگات کنم.صورتتو‚چشاتو‚موهاتو‚اون دستای مهربونتو. حتی تا نیمه های راه اومدم. همه ی اون جاهایی رو که باهم رفتیمو رفتم. داشتم میومدم تا باهات وداع کنم. تا داغ یه عشق کهنه رو تازه کنم‚ اما یاد حرفات افتادم.یاد آخرین حرفی که بهم زدی.............. و برگشتم...
راستی اون کادو هنوز نو و دست نخورده ست. منتظره تا مسافر قصه ی پسره برگرده و همه ی اون خوشی ها و سادگی ها دوباره برگردن...
شاید این انتظار بیهوده باشه‚ اما یه روز اون مسافر برمیگرده و لحظات عاشقانه شونو با روشن کردن شمعی سر مزار اون پسر تازه می کنه.
خداحافظ ای قشنگ ترین درد زندگیم.