هرگاه گلی را بوییدی، هرگز نگاهش مکن.
چون اگر نگاهت را به خاطر سپارد، شوق دوباره دیدنت پرپرش خواهد کرد...
آن پرنده ی کوچک
اسیر قفس ظلمت
گریه هایش شبانه ...
منتظر یک طوفان
خسته و پژمرده
سهم او دلتنگیست ...
خیره به آن بوته ی رز
با بغضی شکسته
رهایی را فریاد زد ...
کاش آن پرنده می دانست
این آخر دنیا نیست...
۱۳۸۷/۷/۲۳
می نویسم از تو
واﮋه ها گریزانند
وسعت احساسم بی انتها...
صدایت پر از دلگرمی
من همچنان نیازمند تو
و در کنار تو...
با تنهایی قهرم
دلم دریایی ست
تنها با تو...
نگاهت طوفانی ست از بیم
که تکه های دلتنگی را
از باغچه دلم می دزدد...
من همچنان به دنبال واﮋه
برای وصف مهربانیت
ای بهترین...
۱۳۸۷/۷/۱۷
دیگه فرصتی نمونده
نازنین ! نازت رو کم کن
دارم از صدا میفتم
کمکم کن ! کمکم کن
یک ترانه پا به پا باش
این صدای آخرینه
بی تو رو به انقراضم
حرف آخرم همینه
نبض معیوب حضورت من رو آخر از پا انداخت
بازی عشقت رو آخر دل ناباور من باخت
وه چه بی حنجره ام من
تشنه ی یه جرعه آواز
مثل یه مرغ مهاجر
وقتی تن میده به پرواز
بی تو بی بهانه ام موندم
واسه پرواز دوباره
مرد غمگین سکوتم
حرف تازه یی نداره
نبض معیوب حضورت ‚ من و آخر از پا انداخت
بازی عشقت رو آخر ‚ دل ناباور من باخت.
یغما گلرویی
سلام
بلاخره فرصت شد بیام آپ کنم. شرمنده چند روز واقعا گرفتار بودم.
از نظرات قشنگتون ممنونم. درسام داره کم کم سنگین میشه.
به زودی میام با مطالب جدید.