کوچه ای آشنا
باغچه ای بی تاب
و یادی که بر خارهای گل سرخی می بارد...
صدای باد را شنیدم...
زیبا و دلخراش.
پر از وسوسه...
می آیم
با دفتری از امید می آیم...
۱۳۸۸/۳/۳۰
سلام دوستان عزیزم:
خوبید؟ من که عالیم.
امیدوارم مثل من همیشه شاد و پر انرژی باشید.
روز مادر رو به همتون تبریک میگم.
و نتیجه ی انتخابات رو هم به همه ی مردم ایران تسلیت میگم.
شاد و موفق باشید.
می خواهم نور باشم
در صداقت روشن خو یش
نه بدان سان
که محبوس کنج خویش
که خورشیدوار بر زمین خشک اندیشه ی تان بتابم
آری بر زمین خشکتان
که بر پای آورم رسا لت چگونه زیستن را
در رهائی محض خویش
که بر پای آورم
رسالت اصیل رهائی را
ازتاریکی قلبتان
:
نه بدان سان
که بر لبانم جاری گردد امواجی دروغین
که تهی بودن خویش را
در خلوت خویش نیز نتوانم دید
؛
ما را و شما را
همیشه مجالی هست
تا باران اندیشه ی مان را
بردشتهای تشنه ببارانیم
وجنکلی انبوه بیافرینیم
تا در هوای فرح بخشش دمی بیاساییم
؛
آه؛
از عزلت تیره ی خویش گریزانم
ودر تجمع بی دردان هم آن سان
که نه در آن هموار راهیست
و نه در این پناه امنی
کز هر دو بیراه زخمها دارم
؛
از عزلت تیره ی خویش بگریزید
تا راهی بر فسرده گان بنمائید
و چشمه ای در بیابان شان بگشایید
کز مرگ حویش بدر ایند
؛
ترنمی بر لبانت جاری ساز
تا مرا
از فرو ماندگی اندوهگنانه ام برهاند
وسرود پرواز را در من بسرایید
؛
دری می جویم
از زندان بسته ی تکرار پوسیده ی حروف
تا رهایی آسمان
تا وسعت انسان
؛
می آیی؛
به زیبائی آفتاب و آب بر زبان
بی آنکه
از خویشتن خویش بدرخشی
تا خویش را و مرا رها سازی