باز هم سکوت کردم
و با دلی گرفته و مخزون
صدایش کردم
صدایم نیز مانند دلم گرفته بود
با چشمانی تر و دلی شکسته
به جاده تنهایی خود نگریستم
و آرام درون خود شکستم
نبود تا اشک هایم را ببیند
با با نوازشش مرا تازه کند.
عقربه ها و زمان بی پروا در تکاپو
و دل من رفیق این تنهایی تلخ
و لبانم پر از نجوای مهرآمیز نگاهش
و هنوز کورسویی از امید را
درون وجود سردم
احساس میکنم...
87.9
می خواهم آزاد بنویسم. نیاز به قافیه ندارم. نوشته ی من آزاد است. شکایتی دارم
از این روزگار تلخ. چراهایی درون ذهنم نقش بسته. پاسخی برای آنها ندارم.
نمی دانم این درد تلخ چیست که مرا از درون خرد میکند.
به خاطراتم رجوع میکنم. شاید پاسخی بیابم.
اما باز هم سرگردان... نا امید نمی شوم. شاید روزی جواب را پیدا کردم.
شب است. جیرجیرک ها مشغول آوازند. طنین صدایشان همه جا را پر کرده.
بی اختیار به نقطه ای خیره می شوم...
می نویسم. می نویسم تا غم ها را از یاد ببرم. تا دلتنگی ها را فراموش کنم.
تا پریشان و سر در گم نمانم. باید استوار بود. نا امید نخواهم شد.
حال که قدم به این جاده گذاشته ام، تا انتها خواهم رفت.
راه گریزی نیست. می روم تا خود را بیابم. آری می روم...
زندگی همین است. حرکت در جاده ای برای یافتن خویش. میروم...
آزاد و رها...
9/10/1387
ایستادم تا آزادگی را فریاد کنم
وقفلی بر دهان سکوت زنم
تا اهریمنان زشت کردار را
بر سر سفره ی عدالت بنشانم
تنها و غریب در این میدان نبرد
با دشنه هایی از تهمت دست و پنجه نرم کردم
توشه ی راه من ایمان و استواریست
و در دلم روزنه هایی از امید
به خیال باطل آن اهریمنان بداندیش
شکست و پشیمانی از آن من است
چرا که توشه ی آنان نفاق و دورویی
در زندگی ننگ آلودشان است
آری حقیقت چیز دیگریست
اینان فقط ظاهرش را آراسته اند
همه جا پراست از صدای فریادم
طبل رسوایی شان به صدا در آمده
9/10/1387